تشرفات
Visits Count ۳۰۰۴دوستان و خادمان امام زمان چه کسانی هستند
جناب حجت الاسلام حاج آقا جمال اصفهاني رحمت الله عليه به نقل از يكي از تاجران صالح و مورد اعتماد چنين نقل فرموده است :
در مسير مسافرتم به بيت الله الحرام، چون به نزديكي كربلا رسيدم، آن بسته اي را كه همة پول و مخارج سفر و باقي اثاثيه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در كربلا هم هيچ آشنايي نداشتم كه از او پول قرض كنم. تصوّر اینکه با آن همه دارايي تا آنجا رسيده باشم و از حج محروم شوم بي اندازه مرا غمگين و افسرده كرده بود. حيران و سرگردان مانده بودم كه به ذهنم رسيد شب را به مسجد كوفه بروم . در بين راه كه از غم و غصه سرم را پائين انداخته بودم، ديدم سواري با كمال هيبت و اوصافي كه در وجود مبارك حضرت صاحب الامر (ع) بدان توصيف شده است، در برابرم پيدا شده و فرمود: « چرا اين چنين افسرده اي؟» عرض كردم: « مسافرم و در طول مسير خسته شده ام». فرمود: «اگر علتي غير از اين دارد، بگو!» شرح حالم را عرض كردم در اين حال صدا زدند هالو به ناگاه ديدم كه شخصي با لباس نمدي، در قيافه ي حمال ها و كشيكچي هاي بازار اصفهان، ظاهر شد. در نزديكي حجره ما در بازار اصفهان يك كشيكچي ( محافظ و نگهبان مغازه ها) به نام هالو بود. در آن لحظه كه آن شخص حاضر شد ، خوب نگاه كردم، ديدم همان هالوي اصفهان است. حضرت به او فرمود : اثاثيه كه دزد از او برده است، به او برسان ! و او را به مكه ببر! و به ناگاه ناپديد شدند . آن شخص به من گفت در فلان ساعت از شب به فلان جا بيا تا اثاثيه ات را به تو برسانم! وقتي آنجا حاضر شدم، او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه كن وببين اموال و اثاثيه ات تمام است؟ بسته را باز كردم و ديدم چيزي از آنها كم نشده است. فرمود برو اثاثية خود را به كسي بسپار! و فلان زمان در فلان مكان حاضر باش تا تو را به مكه برسانم! من سر موعود حاضر شدم و او هم حاضر شد . فرمود: پشت سر من بيا ! به دنبال او راه افتادم مقدار كمي از مسافت كه طي شد ، به ناگاه خود را در مكه ديدم . فرمود: بعد از اعمال حج ،در فلان مكان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاي خود بگو: با شخص ديگر از راه نزديكتر آمده ام تا متوجه نشوند.
پس از اعمال حج در موعود مقرر حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طريق به كربلا بازگرانيد. آن جناب در مسير رفت و برگشت به ملايمت با من سخن مي گفت، امّا هر وقت مي خواستم بپرسم كه آيا شما همان هالوي بازار اصفهان هستيد، هيبت او مانع از پرسيدن مي شد.
هنگامي كه به كربلا رسيديم، رو به من كرد و فرمود: آيا حق محبت من برگردن تو ثابت شد؟ گفتم : بلي فرمود : تقاضايي دارم كه به وقتش از تو می خواهم برايم انجام بدهي و آنگاه از من جدا شد.
....به اصفهان آمدم و براي رفت و آمد مردم در خانه نشستم . روز اول ديدم جناب هالو وارد شد خواستم از جاي خويش برخيزم و به خاطر مقامي كه از اوديده ام ،او را اكرام و احترام نمايم كه با اشاره از من خواست در جايم بنشينم و چيزي نگويم . آن گاه به قهوه خانه رفت و پيش خادم ها نشست و در آنجا مانند خدمتكاران چاي خورد و قلياني كشيد . بعد از آن خواست برود ، نزد من آمد و آهسته فرمود: آن تقاضايي كه از تو داشتم ، اين است كه روز پنج شنبه دو ساعت به ظهر مانده به منزل بيايي تا كارم را به تو بگويم! آن گاه آدرس منزلش را داد و تأكيد فرمود سر ساعتي كه گفتم، به اين آدرس بيا نه زودتر و نه ديرتر.
در روز موعود با خودم گفتم: چه خوب است ساعتي زود تر بروم تا فرصتي بيابم در كنار هالو بشينم و احوال امام زمان را از او بپرسم . شايد به بركت همنشيني با هالو من هم آدم بشوم. به آدرسي كه فرموده بود رفتم ؛ اما هر چه گشتم، خانة او را پيدا نكردم . ساعتي گذشت تا آن كه رأس ساعتي که فرموده بود، به ناگاه خانه اش را يافتم. آمدم در بزنم ، ديدم در باز شد و سيد بزرگواري غرق نور و عمامه اي سبز به سر و شال مشكي به كمر، از خانه هالو خارج شد. به ناگاه ديدم كه هالو نيز به دنبال آن سيد از خانه خارج و با تواضع و احترام فوق العاده اي به دنبال آن جناب روان شد در آن هنگام شنيدم كه هالو به آن بزرگوار مي گفت: سيدي و مولاي! خوش آمدي!لطف فرموديد به خانه اين حقير تشريف آورديد!! هالو تا انتهاي كوچه او را بدرقه كرد. و بازگشت. در هاله اي از تعجب و حيرت پرسيدم : هالو او كه بود پاسخ داد : واي برتو ! مولا خود را نشناختي؟ او حجت بن الحسن (ع) بود كه در آخرين روز عمرم لطف فرموده، به ديدارم آمده بود....و اما از تو مي خواهم كه فردا صبح به ابتداي بازار بروي و حمال ها و كشيكچي ها را با خود به اين خانه بياوري! در اين خانه باز خواهد بود و وقتي به آن وارد مي شويد، من از دنيا رفته ام كفنم را به همراه هشت تومان پول آماده كرده ام و در گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و با كمك ديگران بدنم را غسل بده و كفن كن و در قبرستان تخت فولاد به خاك بسپار!!.
صبح جمعه، غريبانه جنازه ي اورا برداشتم وپس از غسل و كفن، در گوشه اي از قبرستان تخت فولاد به خاك سپرديم. وقتي خاك ها را روي بدن مطهرش ريختند غرق اشك و آه فرياد زدم مردم! هيچ كدام از شما او را نشناختيد او يكي از اولياي خدا و امام زمان (ع) بود.
آن گاه به سراغ همسفران مكه ام رفتم و همه را جمع كرده، به خانه ي آيت الله روضاتي رضوان الله تعالي عليه بردم وخطاب به آن جناب گفتم: آقا! همه همسفرانم شاهدند كه در طول سفر حج از آنها جدا شدم ... عاقبت امام زمان (ع) مرا نجات داد و كسي كه به دستور حضرت، اموال و اثاثيه ام را به من بازگرداند و مرا به مسجد الحرام و از آن جا دوباره به كربلا رسانيد، هالو بود.
آيت الله سيد محمد چهارسوقي، به محض شنيدن اين كلام ، سراسيمه و گريان به سوي تخت فولاد حركت كرد و موجي از مردم نيز به همراه او روان شدند. به سرعت خود را به قبر هالو رسانيد و بر روي قبر انداخت و گريه ها كرد و وقتي از روي قبر برخاست، رو به جمعيت كرد و فرمود: مردم اصفهان در همين جا به شما وصيت مي كنم هنگامیکه مُردَم ، مرا اين جا كنار قبر هالو دفن كنيد، مي خواهم وقتي امام زمان به زيارت قبر هالو تشريف مي آورند، از روي قبر من عبور كنند و نگاهي هم به قبر من بيندازند.
مدفون در تكيه صاحب روضات.
منبع:نرم افزار افلاکیان