آقای هرندی این داستان را خودشان نقل کرده اند.

در جوانی به دعوت فردی به مدت ۱۰ شب در خانه کسی منبر می رود. ولی به ایشان اشاره می کنند که در همسایگی فرد بهایی وجود دارد و در سخنرانی مراعات کند.

برعکس آقای هرندی کل ۱۰ شب را در مورد بهاییت صحبت کردند. و از نقش انگلیس در تشکیل آن و سایر موارد روشن گری می کند. بعد از ۱۰ شب چند جوان پیش آقای هرندی می آیند و بعد از کل سلام و احترام از ایشان خواهش می کنند امشب را در منزل ایشان بمانند.

آقای هرندی دعوت این جوانان ناشناس را قبول می کنند و به منزل آن ها می روند. اما پس از اینکه به منزل میرسند و جوانان در را از داخل قفل می کنند متوجه میشوند در دام بهاییان افتاده اند و قصد جان ایشان را دارند.

با اصرار تقاضای فرصتی برای دو رکعت نماز می کنند و در نماز به حضرت حجت توسل می جویند. پس از نماز متوجه میشوند فردی کنار ایشان می آیند و از ایشان می پرسد اینجا چرا آمده ای بر خیز و با من بیا.

ایشان می فرماید بلند شدم و بدون اینکه ایشان را بشناسم همراه ایشان به راه افتادم و از میان تمام بهاییان رد شدم. در حالی که آن ها ما را می دیدند ولی قادر به حرکت نبودند. بعد از نجات از آن مخمصه متوجه شدم حضرت حجت به کمکم آمده اند.

فردای آن روز آن بهاییان به پیش آقای هرندی می آیند و ضمن توبه و عذر خواهی همگی شیعه می شوند چرا که قدرت حضرت حجت را می بینند و این معجزه را لمس می کنند.